برای هم چتر باشیم

چتر عشقی برای همه ی عاشقان


 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 7:21 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

                        

 
دوستت دارم...
يک کلمه است با دنيايي‌ از مسئوليت
گفتنش هنر نيست
مسئوليت پذيرفتنش هنر است...
دوست دارم و مسئوليتش رو ميپذيرم
 
                      در قانون عشق
                         بر خلاف رسم زندگي
                        قلبها ربودني
                           سارق ستودنيست . . .

                           ديوارها هم عاشق مي شوند
                          يادگاري ننويسيد
                             اگر قصد برگشتن نداريد

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,نکته های عاشقانه,نکته های مفید,ساعت 6:23 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

 
نمي دانم چرا اینگونه است؟
وقتي نگاه عاشق کسي به توست
مي بيني اما، دلت بسته به مهر ديگريست
بي اعتنا مي گذري و
عاشقانه به کسي مي نگري...
که
دلش پيش تو نيست؟!!

 

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,پاییز,عکس,ساعت 4:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

من اینجام ... با توام

همینجا نزدیک تو ... نزدیکتر از فاصله دراز کردن دستانت

  در را باز کن .... من میمانم  و چشمانت

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,فرهاد,شیرین,عاشقان,ساعت 4:27 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت: نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت: سقوط سلسله ی قلب جوان است
از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: همپای love
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: محبت الهیات است.
 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,روانشناسی,معلم,ساعت 8:4 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز  عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان
کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

 
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 
نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 4:15 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،

بگذار در گوشت بگویم

میـــخواهــمــــــــت ” …

این خلاصه ی ،

تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!

نوشته شده در یک شنبه 22 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,خواستن,ساعت 5:40 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم .....

پنهان کرده ای که :

   هیچ دستی به آن نمیرسد !

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:وبلاگ عاشقانه,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکسهای عاشقانه,عشق,عکس,ساعت 5:56 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

به علت بارش بی وفایی، جاده عشق لغزنده است، لطفا بامحبت حركت كنید!!!  

 
از پشت شیشه های بلند دلتنگی گریه میكنم و آرزو میكنم كه كاش

برای یك لحظه فقط یك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ، میخواهم

 سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه كم نشوم . تو مرا

  به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه

  تلاش كن اگر طاقت اشكهایم را نداری . در راه عشقی پاك تر و صادقانه تر،

 زیرا كه من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را كه از هم

  جدا نشدنی است را به درد آورد... دلم را به تو دادم و كلیدش را به سوی

آسمان خوشبختی ها روانه كردم. چه شبها كه تا سحر به یادت با

    گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس

  كشیدم. پس تو ای سخاوت آسمانی من ...

مرا دریاب كه دیوانه وار دوستت دارم...

    نازنین من...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دل نوشته,محبت,دلتنگی,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  

پروردگارا به من بياموز دوست بدارم کساني را که دوستم ندارند

 

  عشق بورزم به کساني که عاشقم نيستند
   بگريم براي کساني که هرگز غمم را نخوردند
به من بياموز لبخند بزنم به کساني که هرگز تبسمي به صورتم ننواختند
  محبت کنم به کساني که محبتي درحقم نکردند
  ساقه شکستن ،
قانون طوفان است.
    تو نسيم باش و نوازش کن .

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,خدا,نسیم,طوفان,دوست داشتن,ساعت 4:10 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:17 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
 
   
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
 
 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دلتنگی,خدا,ماه,خورشید,ساعت 5:9 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود 

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
 
 عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
 
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
 
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
 
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
 
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
 
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
 
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
 
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
 
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
 
 
 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,غمگین,ساعت 4:42 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

 

 
 

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

 

« دوستی » نیز گلی است ؛

 

مثل نیلوفر و ناز ،

 

ساقه ترد ظریفی دارد .

 

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

 

جان این ساقه نازک را

 

- دانسته -

بیازارد !

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,دوستی,نیلوفر,جالب,شعرعاشقانه,گل,دوست داشتن,ساعت 6:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

۱- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدامیک را انتخاب می‌کنید؟
الف : خرگوش
ب : گوسفند
پ : گوزن
ت : اسب
 
ادامه مطلب رو حتما بخونید.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:تست روانشناسی,تست عشق, تست عاشقانه,عشق,تست,مطلب جالب,مطلب مفید,ساعت 5:34 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ...
 
بقیه اش رو در ادامه مطلب بخونید.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,جدایی,مطلب غمگین,ساعت 5:27 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

نوشته شده در 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:44 بعد از ظهر توسط |

 

نوشته شده در 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:41 بعد از ظهر توسط |

 

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». 

یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». 

یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه.

 بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام».

یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». 

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام».

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم.

 آخه می‌دونی؟...................... من اینجا خیلی تنهام».

 براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام».

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر 

خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام.

 

 

 

نوشته شده در 4 مهر 1391برچسب:مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,متن عاشقانه,تنهایی,ساعت 2:12 بعد از ظهر توسط |

بهانه هاي دنيا تو را از يادم نخواهند برد

                                       من تو را در قلبم دارم

                                                           نه در دنیا

 

 

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:35 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

سلامتی اونایی که خیلی تنهان
نه که نمیتونن با کسی باشن
فقط دلشون نمیخواد با هر کسی باشن.....!

خدایا کاش قیامتت همین امروز بود... چون وقت رفتن به من وعده دیدار به قیامت رو داد.

 

 همیشه خودت باش ، کسی‌ که تو را دوست داشته باشد، با تو میماند، برای داشتنت می‌جنگد...
اما اگر دوستت نداشته باشد، به بهانه‌‌ ای می رود.

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:مطلب عاشقانه,جملات عاشقانه,عکس عاشقانه,دلتنگی,عشق,تنهایی,ساعت 5:57 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


قالب وبلاگ Coeur