برای هم چتر باشیم

چتر عشقی برای همه ی عاشقان

 

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟


 

 

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,داستان عاشقانه,قلب جوان, قلب شکسته,قلب پیر,قلب زیبا,قلب زخمی,ساعت 4:33 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

اولين روز باراني را به خاطر داري؟

غافلگير شديم

چتر نداشتيم

خنديديم

دويديم

و به شالاپ و شلوپ هاي گل آلود عشق ورزيديم

دومين روز باراني چطور؟

پيش بيني­اش را کرده بودي

چتر آورده بودي

من غافلگير شدم

سعي مي کردي من خيس نشوم

و شانه سمت چپ تو

کاملاً خيس بود

سومين روز چطور؟

گفتي سرت درد مي­کند

حوصله نداشتي سرما بخوري

چتر را کاملا بالاي سر خودت گرفتي

و شانه راست من کاملا خيس شد

چند روز پيش را چطور؟

به خاطر داري؟

که با يک چتر اضافه آمده بودي؟

و مجبور بوديم براي اينکه پين هاي چتر

توي چشم و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر برويم

فردا ديگر براي قدم زدن نمي آيم

تنها برو

 

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,باران,آسمان,دکترعلی شریعتی,تنها,چتر,قدم زدن,روز بارانی,ساعت 3:42 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  

من از طوفان نمي ترسم

                از اين آتشفشان هرگز هراسي در دل من نيست

                                                     پناهي امن دارم من

ز تنهايي نمي ترسم

                   نگاهم يك كبوتر بچة تنهاست

                                          وليكن جنگلي را آشيان دارد

دو دستم گرچه سرما خوردة پاييز

                  ولي خورشيد را در آسمان دارد

                                               من از مردن نمي ترسم

دلم زنده است با عشقت

                         ز درياها نمي ترسم

                                           نجاتم مي دهد چشمت

تو هم يك خانه ی محكم درون قلب من داري

                                مبادا كوچ بنمايي، دل من را بلرزاني

 

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,کوچ,قلب,آسمان,عکس عاشقانه,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود
وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگربرسیم
و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است
و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید
و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند
منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟
من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام!
حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که
رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند!
وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد
این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت
در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است
خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام
اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی
چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,عشقولانه,ساعت 4:50 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

جهنـــــمـﮯ بـپـــا میــــکنــد


دلــــــــم . ..

وقـــــتـﮯ

شـــــــعرﮯ بیــــــاید و

تــــو
میــــــان آن نبــــاشــــﮯ ..

 

واژه را ..


به تازیانه می گیرم !


اگر ..


در ذهنم ..


جز به یاد تــــــــــــو جاری شود !!

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, نیلوفــــــر,ساعت 5:16 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

دیوارها
هرقدر هم بلند باشند
اسیرت نمی کنند،
ما پرواز را آموخته ایم
بیا تا دور دست ترین قله ها پرواز کنیم
و دل انگیز ترین آواز را سر دهیم
من،
رویایی دارم،
به رنگ راز آلود ترین غروب
و طعم عجیب ترین سکوت
شوق بودن با تو
از من آدمی ساخته که غروبها را می فهمد
و تنهایی درختها را احساس می کند
شوق بودن با تو
هر روز ویرانم می کند
تو هم می دانی، عاقبت چگونه خواهم سوخت
در آتشی که گرما بخش زندگی توست
آخرین آواز را سر می دهم:

به دیوارها دل مبند...

 

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, دیوار,پرواز,غروب,ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

زیر این طاق کبود، یکی بــــود، یکی نبـــــــود
 
مرغ عشقی خسته بود، که دلش شکسته بـــــود
 
اون اسیر یه قفس، شب و روزش بی نفـــــــس
 
همه آرزوهاش، پـر کشیدن بــــــود و بــــــــــس
 
تا یه روز یه شاپرک، نگاشو گوشه ای دوخـت
 
چشش افتاد به قفس، دل اون بد جوری سوخـت
  
زود پرید روی درخت، تو قفس سرک کشیـــــد
  
تو چش مــــــرغ اسیر، غم دلــــتنگی رو دیــــد
 
دیگه طاقت نیاورد، رفت توی قفـــس نشســــت
 
تا که از حرفهای مـرغ شاپرک دلش شکســــت
 
شـــــاپـــرک گفت که بیا تا با هم پـــر بـــکشیم
 
بریــــم تــــا اون بالاها ســــوار ابـــرها بشیــــم
 
یـــه دفعــــه مـــرغ اسیـــر نگاهش بهاری شـــد
 

بارون از برق چشاش روی گونش جاری شـــد
 
شـــاپــرک دلش گرفت وقتی اشک اونو  دیــــد
 
با خـــودش یه عهدی بست نفـس سردی کشیـــد
 
دیگه بـــعد از اون قفـــس رنگ تنهایی نداشــت
 
تـوی دوستی شاپرک ذره ای کـــم نمی ذاشــــت 
 
تـــا یه روز یه بــاد سرد، میـــون قفس وزیــــد
 
آسمون سرخابی شد سوز بــرگ از راه رسیـــد
 
شــاپــرک یــخ زد و یـخ، مرد و موندگار نشــد
 
چشـــاشو رو هم گذاشت دیـگه اون بیدار نشـــد
 
مــرغ عشـــــق شاپــرکو به دست خــدا سپــــرد
 
نگـــاهش به آسمون، تا که دق کــردش و مــرد
 
( دوستان اینو به یاد شاپرک خودم نوشتم که همین امروز مرد...)
 
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, شاپرک, مرغ عشق,ساعت 4:47 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

قرار نمي خواد 
 خودش اتفاق مي افته ...دنيا کوچيکه ميام و مياي بالاخره ...
پس قرار ما باشه لاي همون کاغذ پاره هايي که هر روز از اسم تو پر مي شن
شعر مي شن
ترانه مي شن ..
خونده مي شن ..
قرار ما همون دو سه خطي که برام از خودت مي گي ..
قرار ما هر روز که نه ، همون دو سه باري که سرک مي کشي و زود مي ري ..
باشه باشه ، قرار ما همون دو سه جمله ..
همه ي دير اومدنا ..
 حتي نيومدناتم باشه به حساب قرارمون ..
من روي همين کاغذ پاره ها قرار مينويسم ...
سکوت مي کشم ...
دنيايي ساخته ام با همين چند سطر ساده.. با جمله هاي توُ حرف هاي دلم ..
باشه اصلا باشه.......
گذاشتمت به حال خودت ...خوشحال باش ...
 مي خواهي با سکوت فرياد کن...
 يا با نگاه سکوت را بشکن...
 

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,,ساعت 6:47 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

من همين امشب در گوش دلم گفتم ..آرام هم گفتم که دلش نلرزد !!
 که دلبندي که دلش بند دلم بود شايد اين روزها دل خوشي نداشته باشد 
گفتم که حواسش باشد
 دلبند... بند ميزند به دل
 گفتم حواسش باشد
دلبند .. دل را به يغما مي برد
 همه اين ها را گفتم اما باز به خرجش نرفت
 دل به باد داد دلم.........

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:5 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

گاهي که دلم به اندازه تمام غروبها مي گيرد
چشمهايم را فراموش مي کنم
اما دريغ که گريه دستانم نيز مرا به تو نمي رساند
من از تراکم سياه ابرها مي ترسم و هيچ کس
مهربانتر از گنجشکهاي کوچک کوچه هاي کودکي ام نيست
و کسي دلهره هاي بزرگ قلب کوچکم را نمي شناسد
و يا کابوسهاي شبانه ام را نمي داند
با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست
از دل هر کوه کوره راهي مي گذرد
و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد
و شبي نيست که طلوع سپيده اي در پايانش نباشد
از چهل فصل دست کم يکي که بهار است

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

بي تو شب هاي شبيخون زده مهتابي نيست
چشم تاريک مرا هم به خدا خوابي نيست
از من ِ پاره دلِ زخمي ِ باران خورده
آنچه در اين غزل سوخته مي يابي نيست
دست هاي تو شده معجزه ي هر روزم
غير نور تو که سجاده و محرابي نيست
غير بوي تو گلم! عطر گل ياسي کو؟
جز حروف تو عزيزم غزل نابي نيست
آري! عاشق شده ام تشنه تر از اين باشم
قلب ويران شده ام برکه ي سيرابي نيست
چه کسي جاي تو را در دل من ميگيرد؟
هيچ کس غير تو نيلوفر مردابي نيست!

 

نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:شعر,عشق,نیلوفر,دل تنگ,مطلب عاشقانه,شعر عاشقانه,غزل عاشقانه,شعر غمگین,ساعت 4:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


اگر باران نبارد باغبان دلگیر خواهد شد


و فرصتهای فروردین نصیب تیر خواهد شد

    اگر بـاران نبارد برکه ی احساس می خشکد   

و هم نیلوفر مرداب غافلگیر خواهد شد

اگر بـاران نبارد کفتر سهراب میمیرد

و کفتر باز آیا راغب شبگیر خواهد شد

 
اگر بـاران  نبارد " باز بـاران  با ترانه -

با گهر های فراوان " از چه رو تحریر خواهد شد

 

اگر بـاران نبارد شاخه ی نرگس نمی داند

 

که گلدان وامدار پنجره تعبیر خواهد شد

 

اگر بــاران  نبارد واژه بـاران چه خواهد شد
 
و آیا رنگ شعری باز سبز سیر خواهد شد

 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1391برچسب:شعر,عشق,نیلوفر,مرداب,دل تنگ, مطلب عاشقانه, شعر عاشقانه, باران,ساعت 5:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


 

 در دلم آرزوی آمدنت می میرد

و میان من و تو فاصله جا میگیرد

من در این دشت جنون تنهایم

من از این فاصله ها بیزارم

و در این گستره فاصله ها می میرم

من میان شب و روز
در تن خشک زمین   
من میان صحرا
 
همه جا یکه و تنها
 
 
خسته از جور زمان
 
با تنی خورده به جان زخمی چند
 
 
میزنم بانگ که وااااااای
 
هستی ام رفته به باد
 
ضجه ام را که شنید؟
 
 
جای دل تنگ تر از مشت من است
 
 نفسم می گیرد
 
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم

 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:19 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


کلماتم

دوباره شاعر شده‌اند

از کدام‌سو نزدیک می‌شوی؟

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,مطلب زیبا,متن عاشقانه, شعر کوتاه عاشقانه,ساعت 5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,عکسهای زیبا,ساعت 5:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 5:34 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

غمناک ترین چیز در دنیا عشق است ، اگر به وصل نیانجامد . عشق زاییده مستی است ، عشق زاییده هوشیاری است ، عشق تسلای تنهایی یک انسان است ، عشق پر از نگاه است ، نگاه هایی گویا ، نگاه هایی گرم ، انسان عاشق در وادی سوزانی به سر می برد تا معشوق قطره آبی برای او شود و عطش او را برطرف سازد .
معشوق می آید و بر باروت زندگیت جرقه ای می اندازد و می رود .
آن وقت دلت، معدنی می شود که منفجر می شود و با هر تخریب آبادتر می گردد.

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,غروب,عکس,ساعت 5:15 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

نوشته شده در 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,حرف دل,دلتنگی,غم,تنهایی,ساعت 6:21 بعد از ظهر توسط |

خداوندا ، جای سوره ای به نامعشقدر قرآن تو خالیست

که اینگونه آغاز شود :

و قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت.

 

نوشته شده در پنج شنبه 15 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,خدا,دل شکستن,مرهم,ساعت 4:48 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


قالب وبلاگ Coeur